کهکشان بی رنگ
 
 

چاد کوچولو آرام و خجالتی بود. روزی به خانه آمد و به مادرش گفت که می خواهد برای همکلاسی هایش یک کارت تبریک درست کند. قلب مادر فرو ریخت. در دل گفت: «کاش واقعا این کار را بکند.»

او بارها دیده بود که وقتی بچه ها از مدرسه به خانه برمی گشتند، پسرش، چاد پشت سر آنها راه می رفت. بچه ها همیشه با هم حرف می زدند، ولی چاد هیچ گاه در جمع آن ها شرکت نمی کرد. به هر حال او تصمیم گرفت به پسرش کمک کند. بنابراین کاغذ و چسب و مقوا خرید و ظرف سه هفته چاد توانست 35 کارت درست کند.

روز عید فرا رسید. چاد خیلی خوشحال بود. با دقت کارتها را روی هم گذاشت و آن ها را در پاکتی بزرگ قرار داد و از خانه بیرون رفت. مادر تصمیم گرفت برای او شیرینی مورد علاقه اش را درست کند تا وقتی از مدرسه برمی گردد، شیر داغ به او بدهد. مادر می دانست که اگر پسرش کارت زیادی دریافت نکند، ناراحت می شود. شاید اصلا هیچ کارتی دریافت نمی کرد. این فکر خاطرش را آزرد. آن روز بعد از ظهر مادر شیرینی و شیر را روی میز گذاشت. وقتی صدای بچه ها را شنید، از پنجره به بیرون نگاه کرد. آن ها لبخندزنان جلو می آمدند. مثل همیشه چاد پشت سر آنها بود. او کمی تندتر از همیشه راه می رفت. مادرش انتظار داشت چاد به محض ورود به خانه، گریه کند. متوجه شد چیزی در دست پسرش نیست. وقتی در را باز کرد، جلوی گریه اش را گرفت و گفت: «چاد برایت شیرینی و شیر آماده کردم.»

ولی او متوجه حرف مادرش نشد و از کنارش گذشت. صورتش بر افروخته بود. فقط توانست بگوید: «حتی یک نفر، حتی یک نفر!»

قلب مادر فرو ریخت. سپس پسرک گفت: «من حتی یک نفر را فراموش نکرده بودم!»

دیل گالوی

برگرفته از کتاب 80 داستان برای عشق به زندگی _ انتشارات: عقیل



توماس ویلر، مدیر کل شرکت بیمه ی عمر ماساچوست موچوآل و همسرش در بزرگراه بین ایالتی رانندگی می کردند که متوجه شدند بنزین اتومبیل رو به پایان است. ویلر از خروجی بعدی از بزرگراه خارج شد و پس از مدت کوتاهی یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک دستگاه پمپ داشت پیدا کرد.

او از تنها فردی که آنجا بود، خواست تا باک اتومبیل را پر کند و نگاهی هم به روغن موتور بیندازد. سپس به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت، تا خستگی پاهایش برطرف شود.

هنگامی که توماس به سمت اتومبیل باز می گشت، متوجه شد که متصدی پمپ بنزین و همسرش گرم گفت و گوی شادی هستند. او پول بنزین را پرداخت کرد و گفت و گوی آنها هم قطع شد. اما وقتی سوار اتومبیل شد، متوجه شد که متصدی پمپ بنزین برای همسرش دست تکان داده و می گوید: «از صحبت کردن با شما خوشحال شدم.»

به محض خروج از پمپ بنزین، ویلر از همسرش پرسید که آیا آن مرد را می شناسد. همسرش بلافاصله تصدیق کرد و گفت که او را می شناسد. آن ها در یک دبیرستان درس خوانده بودند.

 

 

ویلر به خود بالید و گفت: «ای خدا! تو چقدر خوشانس هستی که با من ازدواج کردی. چون در غیر اینصورت الان به جای اینکه همسر یک مدیر کل باشی با یک متصدی پمپ بنزین ازدواج کرده بودی.»

زن جواب داد: «عزیزم اگر با او ازدواج می کردم، مطمئنا او مدیر کل بود و تو متصدی پمپ بنزین.»




جمعه 14 بهمن 1390برچسب:حادثه,داستان,داستانهای زیبا,, :: 6:26 ::  نويسنده : رحمانی

«نعمتهای واقعی زندگی ما خود را به شکل درد، کمبود و ناامیدی نشان می دهند. ولی اگر صبور باشیم، به زودی این رنجها و کمبودها و ناامیدیها برکت خود را به ما نشان خواهند داد.»

 جوزف ادیسون


آن سال عید روز یکشنبه بود و جوانها تصمیم گرفتند جشن بزرگی بر پا کنن. مادر دو تا از دخترها از من خواست که در صورت امکان، دخترهایش را با ماشین خودم به کلیسا ببرم. او از رانندگی در شب می ترسید و آن شب هم زمین بسیار لغزنده بود. من قول دادم دخترهایش را به جشن ببرم.

آن شب وقتی به کلیسا می رفتیم، دخترها کنار من، روی صندلی جلو ماشین نشسته بودند. از سربالایی جاده می گذشتیم که در مقابل مان دیدیم در ریل قطار حادثه ای رخ داده است. تا آمدم ماشین را کنترل کنم، ماشین لغزید و به اتومبیل جلویی خورد. برگشتم تا ببینم چه بلایی سر دخترها آمده است. سر دختری که کنار پنجره نشسته بود به شیشه خورده و خون روی گونه هایش راه افتاده بود. منظره ترسناکی بود خوشبختانه یکی از راننده های ماشین های اطراف همراه خود جعبه کمک های اولیه داشت و ما توانستیم جلوی خونریزی را بگیریم. کارشناس تصادف اعلام کرد که این تصادف اجتناب ناپذیر بوده و نباید خسارتی پرداخت شود.

ولی من سخت نگران دختر 17 ساله زیبایی بودم که باید تا آخر عمر با دو خراش عمیق روی صورتش کنار می آمد و این حادثه هم زمانی اتفاق افتاده بود که او را دست من سپرده بودند.

او را به بیمارستان بردم تا زخمهایش را بخیه بزنند. احساس کردم این کار خیلی طول کشیده است. به پرستار گفتم که دکترها چه می کنند. پرستار گفت که پزشکی که زخمهای او را بخیه می کند، جراح پلاستیک است و دارد سعی می کند بخیه ها را ظریف بزند تا ردی روی صورت دختر باقی نماند. ناگهان احساس کردم که خداوند چه به موقع به فریادم رسیده است.

از این که دونا را در بیمارستان ببینم، می ترسیدم و احساس می کردم از من عصبانی است و سرزنشم می کند. چون شب عید بود، دکترها سعی می کردند حتی موقتا بیماران را به خانه بفرستند و جراحی های مهمتر را بعدا انجام دهند. بنابراین در بخشی که دونا بستری بود، بیماران زیادی نبودند.

از پرستاری درباره وضع روحی دونا سؤال کردم. پرستار لبخند زد و گفت که او بیمار دوست داشتنی است و مانند خورشید گرم و صمیمی است. دونا خوشحال بود، از آنها درباره ی معالجه بیماریها سؤال می کرد. چون بخش خلوت بود، پرستارها به اتاق دونا می رفتند و با او حرف می زدند و به سؤالاتش پاسخ می دادند.

به دونا گفتم که از این حادثه بسیار متأسفم و او به من گفت که ناراحت نباشم و می تواند روی زخمها را با پودر بپوشاند. بعد هیجان زده درباره کار پرستارها حرف زد. پرستارها دور تخت او ایستاده بودند و لبخند می زدند و دونا بسیار خوشحال بود. ابن اولین باری بود که به بیمارستان آمده و بسیار تحت تأثیر قرار گرفته بود.

بعدها دونا در مدرسه بارها ماجرای تصادف و بستری شدن در بیمارستان را تعریف کرد. مادر و خواهر او هرگز مرا سرزنش نکردند. ولی من هنوز هم از اینکه صورت یک نوجوان زیبا به آن شکل در آمده بود، احساس گناه می کردم.

یک سال بعد از آن شهر رفتم و ارتباطم با دونا و خانواده اش قطع شد.

پانزده سال بعد بار دیگر برای خدمت به کلیسا مرا دعوت کردند. شب آخر متوجه شدم که مادر دونا منتظر است تا با من خداحافظی کند. دوباره خاطره ی تصادف ان شب و زخم صورت دخترش آزارم داد. جلو آمد، مقابلم ایستاد و لبخند زیبایی بر لب آورد.

وقتی به من گفت که آیا می دانم بعد از آن ماجرا چه اتفاقی برای دونا افتاده است، از ته دل می خندید، نه! من نمی دونستم چه اتفاقی افتاده است. فقط یادم می آمد که علاقه بسیاری به پرستارها داشت. مادر دونا گفت: «دونا تصمیم گرفت پرستار شود. به دانشکده پرستاری رفت و شاگرد ممتاز شد. بعد در بیمارستان کار پیدا کرد و با پرشکی آشنا شد و با هم ازدواج کردند و حالا دو تا بچه دوست داشتنی دارند. او بارها به من گفته است که تصادف آن شب، بهترین حادثه زندگیش بوده است.»



پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:به دنبال رویاهایم, :: 5:51 ::  نويسنده : رحمانی

مسابقه ی دور منطقه بود که تمام فصل برایش تمرین کرده بودیم. پایم هنوز مصدوم بود. در واقع نمی دانستم در مسابقه شرکت کنم یا نه. اما اکنون خودم را برای مسابقه ی 3200 متر آماده می کردم.

_ «آماده... حرکت.»

تفنگ شلیک شد و ما مسابقه را شروع کردیم. دخترهای دیگر از من جلو زدند. متوجه شدم که می لنگم و هرچه از بقیه عقب تر می افتادم، بیشتر احساس سر افکندگی می کردم.

برنده وقتی از خط پایان گذشت، دو دور از من جلوتر بود.

جمعیت فریاد زد: «هورا!»

بلندترین فریاد تشویقی بود که تا آن زمان شنیده بودم.

همانطور که لنگ لنگان پیش می رفتم،با خود فکر کردم: شاید بهتر باشد رهایش کنم. آنان برای تمام کردن مسابقه منتظر من نمی مانند. اما تصمیم گرفتم مسابقه را ادامه دهم. در دو دور آخر با درد می دویدم تصمیم گرفتم سال بعد در مسابقات شرکت نکنم. حتی اگر پایم خوب می شد هم شرکت نمی کردم. من هرگز نمی توانستم از دختری که دو دور از مت جلو زده بود، جلو بزنم.

وقتی به خط پایان رسیدم، صدای تشویق تماشاگران را شنیدم، به بلندی زمانی بود که نفر اول را تشویق می کردند. از خودم پرسیدم: این صداها برای چیست؟ برگشتم و دیدم پسرها برای مسابقه بعدی آماده می شوند. حتما آنان پسرها را تشویق می کنند.

مستقیما به طرف حمام می رفتم که دختری راهم را سد کرد و گفت: «تو خیلی شجاع هستی.»

با خودم گفتم: شجاع؟حتما مرا با کس دیگری اشتباه گرفته بود. من در مسابقه باخته بودم.

_ «من اگر جای تو بودم هرگز نمی توانستم سه کیلومتر آخر را بدوم. در همان دور اول از زمین بیرون می آمدم. پایت چطور است؟ ما تو را تشویق می کردیم. صدای مان را می شنیدی؟»

باورم نمی شد. فردی نا آشنا مرا تشویق می کرده است. نه برای آنکه می خواست برنده شوم، بلکه چون می خواست من مسابقه را ادامه دهم. ناگهان بار دیگر امیدم را به دست آوردم. تصمیم گرفتم سال بعد هم در مسابقات شرکت کنم. آن دختر رؤیای مرا نجات داده بود.

آن روز دو چیز آموختم:

اول، مهربانی و اعتماد به مردم که می تواند تغییر بزرگی در آنان ایجاد کند.

دوم، توان و شجاعت را همیشه با پیروزی نمی سنجند. آن ها را به میزان تلاش های مان می سنجند. قدرتمندترین افراد، کسانی نیستند که برنده می شوند، کسانی هستند که وقتی شکست می خورند، نا امید نمی شوند.

من فقط آرزو می کنم که روزی بتوانم در مسابقه برنده شوم و همان تشویق هایی را بشنوم که وقتی شکست خوردم، شنیدم.

اشلی هاجسون



 «رویاهای خود را گرامی بدارید. زیرا آن ها فرزندان روح شما هستند و موفقیت های نهایی شما نهفته در آن هاست.»

 ناپلئون هیل

سالها پیش وقتی باستان شناسی مقبره ی مصر باستان را حفاری می کرد، به بذرهایی که در تکه ای چوب پنهان شده بود، برخورد نمود. پس از 3000 سال که این بذرها کاشته شدند، نیروی بالفعل خود را بازیافتند. علاوه بر استعدادهای ذاتی، آیا حالت هایی چنین ناامید کننده در حیات بشر وجود دارد که بشر را به یأس مطلق محکوم کند؟ یا در وجود انسان ها هم بذرهایی وجود دارد، انگیزه  ای که با آن پوسته ی سخت بدبختی را بشکافند؟

به این داستان که در 23 ماه مه 1984 به آسوشیتدپرس مخابره شد، توجه کنید:

مری گرودا در کودکی خواندن و نوشتن را نیاموخت. دکترها در او تشخیص عقب افتادگی دادند. در نوجوانی برچسب «اصلاح ناپذیری» هم به او اضافه شد و محکوم به دو سال حبس در دارالتأدیب شد. در این محیط بسته مری برای یادگیری تلاش کرد و روزی 16 ساعت درس می خواند. بعد هم پاداش تلاشش را گرفت. یعنی موفق به کسب دیپلم دبیرستان شد.

اما بدبختی باز هم به سراغش آمد. او گرفتار مشکلات خانوادگی شد و دو سال بعد، با یاری پدرش توانست آنچه را از دست داده بود، بازیابد.

مری  دچار مشکلات مالی عدیده ای شده بود، با یاری مؤسسه خیریه به زندگی خود ادامه داد. در این زمان بود که دوره هایی را در کالج سپری کرد. هنگام تکمیل دوره ی کاری خود، برای خواندن رشته پزشکی، به مدرسه طب آلبانی در خواستی فرستاد و پذیرفته شد.

مری گرودا لوئیز که اکنون ازدواج کرده است، در بهار 1984 در ارگون لباس فارغ التحصیلی را پوشید و وقتی می خواست مدرک اعتماد به نفس و پشتکار خود را بگیرد، هیچ کس حدس نمی زد در فکر او چه می گذرد.

در این نقطه کوچک از سیاره زمین، شخصی ایستاده بود که شجاعانه رؤیایی غیر ممکن را تحقق بخشیده بود. شخصی که الوهیت انسانی را به منصه ظهور رساند. اینجا دکتر مری گرودا لوئیز ایستاده بود.

جیمز ئئ. کانر



سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:بامبو و سرخس,داستان بامبو و سرخس, :: 6:12 ::  نويسنده : رحمانی

روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت کنم. به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب ‏او مرا شگفت زده کرد.
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود: ‏هنگامی که درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود.

‏من بامبوها را رها نکردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من ‏باز از آنها قطع امید نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت ۶ ماه ارتفاع آن به بیش از ۱۰۰ فوت ‏رسید. ۵ سال طول کشیده بود تا ریشه ‏های بامبو به اندازه کافی قوی شوند.. ریشه هایی ‏که بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏کرد.
‏خداوند در ادامه فرمود: آیا می‏ دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ‏ساختی. من در تمامی این مدت ‏تو را رها نکردم همانگونه که بامبوها را رها نکردم.
‏هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نکن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنن. ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می ‏ کنی و قد می کشی!
‏از او پرسیدم : من ‏چقدر قد می‏ کشم.
‏در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می کند؟
جواب دادم: هر ‏چقدر که بتواند.

‏گفت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که ‏بتوانی…



دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:داستان,, :: 6:20 ::  نويسنده : رحمانی

اسپارکی نمی توانست مدرسه را تحمل کند. او کلاس هشتم بود و در تمام درس هایش تجدید شده بود. در درس فیزیک نیز رد شد و نمره ی صفر گرفت. در درس زبان، ریاضی و انگلیسی رد شد.

نمره ی ورزشش نیز بهتر از اینها نبود. با آنکه سرانجام توانست عضو تیم گلف مدرسه شود، اما در تمام مسابقات مهم آن فصل شکست خورد. برای تشویق او مسابقه ی ارفاقی برگزار شد و در آن نیز شکست خورد.

اسپارکی در تمام دوران نوجوانی اش فردی بی دست و پا بود. در واقع دانش آموزان دیگر از او بیزار نبودند، اما هیچ کس اهمیتی به او نمی داد.

اگر خارج از مدرسه یکی از همکلاسی هایش به او سلام می کرد، او حیرت می کرد. او هرگز دوستی نداشت و می ترسید از دیگران جواب رد بشنود.

اسپارکی بازنده ی همیشگی بود. او و همکلاسی هایش.... و همه این را می دانستند؛ بنابراین او نیز این حقیقت را پذیرفته بود. او فورا در زندگی اش به این نتیجه رسید که اگر قرار باشد اوضاع خوب پیش برود، می رود. در غیر این صورت باید خودش را با شرایط وفق دهد.

یک چیز برای اسپارکی مهم بود. نقاشی. او به کارهای هنری اش افتخار می کرد. البته هیچ کس قدر آن ها را نمی دانست. در سال آخر دبیرستان او کاریکاتوری کشید و به معلمش داد، اما معلم او را تشویق نکرد. با آنکه از کارهایش استقبال نمی شد، اما توانایی هایش را باور داشت و تصمیم گرفت هنرمندی حرفه ای شود.

پس از فارغ التحصیلی از دبیرستان نامه ای به استودیو والت دیزنی ارسال کرد. به او گفتند که نمونه ای از کارهایش را بفرستد و موضوع کارتون را برای او تعیین کردند.

اسپارکی کارتون پیشنهاد شده را کشید. او برای این کار، مانند تمام نقاشی هایش، وقت زیادی گذاشت.

سرانجام پاسخ استودیو والت دیزنی به دستش رسید. او بار دیگر رد شده بود. شکستی دیگر به شکست هایش اضافه شد.

اسپارکی تصمیم گرفت زندگی نامه ی خود را به صورت کارتون در آورد. او کدوکی خود را در کارتون شرح داد: بازنده ای کوچک و ناموفق.

شخصیت کارتونی او فورا در تمام دنیا مشهور شد. زیرا اسپارکی، در دوران تحصیلیش در مدرسه آنقدر ناموفق بود که بارها رد شده بود.

سپس او شخصیت کارتونی کمدی چارلی براون را خلق کرد؛ کسی که بادکنک هایش هیچ وقت به هوا نمی رفت و هرگز نمی توانست توپ فوتبال را پرت کند.



«گفتگو با مردی خردمند و دانا به یک ماه مطالعه کتاب می ارزد.»

ضرب المثل چینی

آیا عجیب نیست که فردی خردمند و دانا در مکان و زمان درست می تواند مسیر زندگی شما را تغییر دهد؟ این همان چیزی است که در زندگی من رخ داد. وقتی 14 ساله بودم، با اتومبیل هایی که رایگان مرا سوار می کردند، از هوستون، تگزاس و آل پاسو، به کالیفرنیا می رفتم. به دنبال رؤیاهایم بودم و خورشید همسفرم بود. به خاطر ضعفهایم از مدرسه اخراج شده بودم و این سبب شد که بر عظیم ترین امواج دنیا، موج سواری کنم. ابتدا در کالیفرنیا و بعد در هاوایی، جایی که بعدها در آنجا سکونت کردم.

وقتی به آل پاسو رسیدم، پیرمرد بی خانمانی را در گوشه خیابان دیدم. او مرا دید و راهم را سد کرد. از من پرسید که آیا از خانه فرار کرده ام. فکر می کنم علت این سؤال، این بود که من هنوز خیلی جوان بودم. به او گفتم: «دقیقا نه آقا.»

پیرمرد تا بزرگراه هوستون مرا رساند و برایم دعا کرد و گفت: «مهم این است که آنچه در قلبت است دنبال می کنی، پسرم.»

بعد پیرمرد مرا به نوشیدن فنجانی چای دعوت کرد. به طرف مغازه ی نوشیدنی فروشی رفتیم و روی چهار پایه های چرخانی نشستیم.

پس از آنکه چند دقیقه ای با هم حرف زدیم، پیرمرد مهربان به من گفت که دنبالش بروم. گفت چیز استثنایی دارد که می خواهد به من نشان دهد. از چند چهار راه گذشتیم و به کتابخانه ی ملی شهر آل پاسو رسیدیم. از پله ها بالا رفتیم و جلوی میز اطلاعات ایستادیم. پیرمرد با خانم مسنی صحبت کرد و از او خواست تا دقایقی مواظب وسایل من باشد تا ما به کتابخانه برویم. وسائلم را نزد آن زن گذاشتم که قیافه ای مانند مادربزرگها داشت و وارد راهروی بزرگ مطالعه شدیم.

ابتدا پیرمرد مرا به طرف میزی راهنمایی کرد و از من خواست بنشینم و چند دقیقه منتظر بمانم تا در قفسه ها دنبال چیزی بگردد. چند دقیقه بعد با چند کتاب قدیمی در دست برگشت و آنها را روی میز گذاشت. سپس کنار من نشست و با جملات خاصی صحبتهایش را آغاز کرد که زندگی مرا دگرگون کرد. او گفت: «می خواهم دو چیز به تو بیاموزم. اول اینکه هرگز در مورد کتاب از روی جلدش قضاوت نکن. زیرا جلد می تواند تو را فریب دهد.» سپس در ادامه گفت: «شرط می بندم فکر می کنی من بی خانمان و ولگردم، این طور نیست مرد جوان؟»

گفتم: «خب، بله، فکر می کنم آقا.»

«خوب مرد جوان، می خواهم کمی غافلگیرت کنم. من یکی از ثروتمندترین مردان دنیا هستم. شاید هر چیزی را که هر انسانی می خواهد داشته باشم. و تمام چیزهایی را که می شود با پول خرید، دارم. اما یک سال پیش همسرم فوت کرد و از آن پس به زندگی عمیق تر می نگرم. من متوجه شدم که در زندگی چیزهایی وجود دارد که هنوز تجربه نکرده ام. یکی از آنها زندگی کردن در خیابانها مثل یک ولگرد بود. با خودم عهد کردم که تا یک سال مانند ولگردها زندگی کنم. در یک سال گذشته از شهری به شهر دیگر رفتم و خانه به دوش بودم. می بینی؟ نباید یک کتاب را از روی جلدش قضاوت کنی. زیرا جلد کتاب ممکن است تو را فریب دهد.

دوم اینکه بیاموزی چگونه کتاب بخوانی. زیرا تنها یک چیز است که نمی شود از تو گرفت و آن هم خرد و دانایی توست.»

در این لحظه دستش را دراز کرد و دستم را گرفت و روی کتابهایی گذاشت که از قفسه آورده بود. آن کتابها نوشته های افلاطون و ارسطو بودند. ادبیات جاودان یونان و روم باستان.

سپس پیرمرد مرا نزد خانم مسن و مهربان برد، از پله ها پایین رفتیم و به خیابان رسیدیم. درست همانجایی که یکدیگر را ملاقات کرده بودیم. هنگام وداع، از من خواست هرگز آنچه را به من آموخته است، فراموش نکنم.

من هم فراموش نکردم.

جان اف. دی مارتینی



«هر کسی برای رسیدن به موفقیت به قدردانی نیاز دارد، اما افراد کمی این نیاز را بیان می کنند. همچون پسر کوچولویی که به پدرش گفت: «بیا دارت بازی کنیم. من پرتاب می کنم، تو بگو عالی است!»

بهترین نکته ها و حکایتها

در مسابقه ای از فران تارکن تون، توپ پخش کن تیم راگبی مینه سوتا وایکینگ خواستند که راه بازیکنانی را که به افراد تیمش حمله می کنند، سد کند. در بازی راگبی پخش کنندگان توپ هرگز این کار را نمی کنند، به همین دلیل معمولا جثه شان کوچکتر از مدافعان است. بنابراین سد کردن راه بازیکنان خط حمله، برای شان بسیار خطرناک است.

اما تیم عقب بود و برای جبران این عقب ماندگی، به روش غافلگیر کننده ای نیاز داشتند. تارکن تون دست به کار شد و تیمش را برنده کرد.

روز بعد که با سایر اعضای تیم فیلم را بازبینی می کردند، تارکن تون انتظار داشت برای کاری که کرده است، تشویقش کنند. اما از او قدردانی نکردند.

بعد از جلسه تارکن تون نزد مربی اش، آقای گرانت رفت و گفت: «کار مرا دیدید، مگر نه؟ چرا در این باره چیزی به من نگفتید؟»

گرانت پاسخ داد: «بله دیدم، کارت عالی بود. ولی تو همیشه جدی و سختکوش هستی. فکر کردم لازم نیست حرفی به تو بزنم.»

تارکن تون در پاسخ گفت: «اگر می خواهی باز هم این کار را بکنم، تشویقم کن!»

دون مارتین



پنج شنبه 6 بهمن 1390برچسب:از زبان یک پسر کوچک, :: 6:30 ::  نويسنده : رحمانی

در سال 1992 من و همسرم به آلمان رفتیم و با سه خانواده دوست داشتنی آشنا شدیم. اخیرا یکی از آن خانواده ها برای بازدید از آیوا به خانه ما آمدند.

دوستان ما، ریموند و تونی، در شهر صنعتی رور آلمان زندگی می کردند. این منطقه در جنگ جهانی دوم به شدت بمباران شد. شوهر من معلم تاریخ است و از آنها خواست از خاطرات جنگ برای مان تعریف کنند. ریموند داستانی را تعریف کرد که چشمان ما را از اشک لبریز نمود.

چیزی به پایان جنگ نمانده بود که ریموند _ که پسر بچه کوچکی بود _ دو چتر باز دشمن را دید که از آسمان پایین می آمدند. مثل خیلی ها، ریموند یازده ساله نزد پلیس رفت و آمدن آن ها را خبر داد. پلیس به سراغ آنها رفت تا دستگیرشان کند و بعد هم قرار شد چتر بازان انگلیسی را به زندان حومه شهر ببرند. مردم شهر که از بمباران ناراحت بودند، فریاد زنان گفتند: «آنها را بکشید! آن ها را بکشید!»

چتر بازها که پایین آمدند، مردم رور داشتند به باغها و مزارع ویران خود رسیدگی می کردند. برای همین با بیل و چنگک و هر چه در دست شان بود، به آن ها حمله کردند. ریموند به صورت چتر بازهای انگلیسی نگاه کرد. آن ها 19 یا 20 ساله و هنوز خیلی جوان بودند. ریموند دید آن ها سخت ترسیده اند. آن دو پلیس هم جلوی جمعیت خشمگین را نمی گرفتند.

ریموند می دانست که باید کاری کند و کرد! او خودش را میان چتر بازان انگلیسی و جمعیت خشمگین قرار داد و به مردم نگاه کرد و فریاد زد که صبر کنید. مردم که قصد نداشتند پسرک را زخمی کنند، لحظه ای صبر کردند. ریموند فریاد زد: «به این زندانی ها نگاه کنید. آن ها خیلی جوان هستند و فرقی با پسرهای جوان شما ندارند. آنها همان کاری را می کنند که پسرهای شما می کنند. برای کشورشان می جنگند. اگر پسرهای شما همین الان در کشوری خارجی اسیر جنگی باشند، دوست دارید مردم آن کشور آنها را بکشند؟ به خاطر خدا به این جوانها صدمه نزنید.»

مردم با حیرت به حرفهای ریموند گوش دادند و خجالت کشیدند. زنی از میان جمعیت فریاد زد: «باید آنقدر بی فکر باشیم که یک پسر بچه به ما بگوید چه کار درست و چه کار غلط؟»

اما جمعیت بی اعتنا به او پراکنده شد. ریموند هرگز نگاه سرشار از شکر گزاری و آسودگی آن دو جوان انگلیسی را فراموش نکرد و از خداوند خواست که آنها زندگی توأم با سعادت و خوشبختی و شادی داشته باشند و هرگز پسرک کوچکی که آنها را نجات داده بود، فراموش نکنند.

 الاین مک دونالد




سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:, :: 10:54 ::  نويسنده : رحمانی

حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد



 

هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم. من در کلاس سوم خانم بلاک در ویرچیتای تگزاس بودم و آن روز دعوتنامه فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم: «من به این جشن تولد نمی روم. او تازه به مدرسه ما آمده است. اسمش روت است. برنیس و پت هم نمی روند. او تمام بچه های کلاس را دعوت کرده است!»

 

 

مادرم دعوتنامه را نگاه کرد و سخت اندوهگین شد. بعد گفت: «تو باید بروی. من همین فردا یک هدیه برای دوستت می خرم.»

 

 

باورم نمی شد. مادرم هیچ وقت مرا مجبور نمی کرد به مهمانی بروم و ترجیح می دادم بمیرم، اما به آن مهمانی نروم. اما بی تابی من بی فایده بود.

 

 

روز شنبه مادرم مرا از خواب بیدار کرد و وادارم کرد آئینه صورتی مروارید نشانی را که خریده بود، کادو کنم و راه بیفتم. بعد مرا با ماشین سفیدش به خانه روت برد و آنجا پیاده ام کرد.

 

 

از پله های قدیمی خانه بالا می رفتم، دلم گرفت. خوشبختانه وضع خانه به بدی پله هایش نبود. دست کم روی مبلهای کهنه شانملافه های سفید انداخته بودند. بزرگترین کیکی را که در عمرم دیده بودم، روی میز قرار داشت و روی آن نه شمع گذاشته بودند. ۳۶ لیوان یک بار مصرف پر از شربت کنار میز قرار داشت. روی تک تک آن ها اسم بچه های کلاس نوشته شده بود. با خود گفتم خدا را شکر که دست کم وقتی بچه ها می آیند، اوضاع خیلی بد نیست. از روت پرسیدم: «مادرت کجاست؟» به کف اتاق نگریست و گفت: «بیمار است.»

 

 _ «پدرت کجاست؟»

 

 

 

 

_ «رفته.»

 

 

جز صدای سرفه های خشکی که از اتاق بغلی می آمد، هیچ صدایی سکوت آنجا را نمی شکست. ناگهان از فکری که در ذهنم نقش بست، وحشت کردم: «هیچ کس به مهمانی روت نمی آید.» من چطور می توانستم از آنجا بیرون بروم؟ اندوهگین و ناراحت بودم که صدای هق هق گریه ای را شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم روت دارد گریه می کند. دل کودکانه ام از حس همدردی نسبت به روت و خشم نسبت به ۳۵ نفر دیگر کلاس لبریز شد و در دل فریاد زدم: «کی به آنها احتیاج دارد؟»

 

 

دو نفری با هم بهترین جشن تولد را برگزار کردیم. کبریت پیدا نکردیم.برای آنکه مادر روت را اذیت نکنیم، وانمود کردیم که شمعها روشن هستند. روت در دل آرزویی کرد و شمعها را مثلا فوت کرد!

 

 

خیلی زود ظهر شد و مادرم دنبالم آمد. من دائم از روت تشکر می کردم، سوار ماشین مادرم شدم و راه افتادیم. من با خوشحالی گفتم: «مامان نمی دانی چه بازیهایی کردیم. روت بیشتر بازیها را برد، اما چون خوب نیست که مهمان برنده نشود، جایزه ها را با هم تقسیم کردیم. روت آئینه ای که خریدی، خیلی دوست داشت. نمی دانم چطور تا فردا صبح صبر کنم، باید به همه بگویم که چه مهمانی خوبی را از دست داده اند!»

 

 

مادرم ماشین را متوقف کرد و مرا محکم در آغوش گرفت. با چشمانی پر از اشک گفت: « من به تو افتخار می کنم.»

 

 

آن روز بود که فهمیدم حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد. من بر جشن تولد نه سالگی روت تأثیر گذاشتم و مادرم بر زندگی من اثر گذاشت.

 

 لی آن ریوز



شنبه 1 بهمن 1390برچسب:, :: 7:34 ::  نويسنده : رحمانی

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.
هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.
هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.

و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه.
حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟



پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:درنای طلایی, :: 8:46 ::  نويسنده : رحمانی

به عنوان مربی اوریگامی (کاردستی ژاپنی با کاغذ) در موسسه ای در شهر میلواکی ایالت ویسکانسین، از آرت بیودری خواستند در نمایشگاهی در یکی از بازارهای بزرگ میلواکی، غرفه مدرسه را اداره کند.

او تصمیم گرفت چند کاغذ تا شده برای درست کردن درنا همراه خود ببرد تا آن ها را به کسانی که در مقابل غرفه او می ایستند، بدهد.

پیش از شروع نمایشگاه، اتفاق عجیبی افتاد. ندایی در درونش به او گفت که کاغذ طلایی پیدا کند و درنایی با آن بسازد. آن صدا به قدری مصر بود که آرت در میان کاغذهایش به جستجو پرداخت و آن کاغذ را پیدا کرد. از خود پرسید: «چرا من این کار را می کنم؟»

آرت هرگز با کاغذ طلایی کار نکرده بود. کاغذهای براق به آسانی کاغذهای رنگی تا نمی شد، ولی آن صدای درونی دائم تکرار می شد. آرت سعی کرد صدا را نادیده بگیرد. غرولندکنان گفت: «چرا کاغذ طلایی؟ کار کردن با کاغذهای دیگر خیلی آسان تر است.»

صدا مصرانه گفت: «این کار را بکن. تو آن را باید به شخص ویژه ای بدهی!»

آرت با بدخلقی از صدا پرسید: «کدام شخص ویژه؟»

صدا گفت: «خودت می فهمی.»

آن شب آرت کاغذ طلایی را با دقت تا کرد و از آن درنایی زیبا و آماده پرواز ساخت. او پرنده زیبا را همراه ۲۰۰ درنای کاغذی رنگارنگ دیگر که در طی چند هفته ی اخیر درست کرده بود، بسته بندی کرد.

روز بعد در بازار مردم دسته دسته جلوی غرفه آرت جمع می شدند تا درباره ی اوریگامی سؤال کنند. او این هنر را نمایش می داد. کاغذها را تا می کرد، باز می کرد و از آن ها چیزهای جالبی می ساخت. او با دقت جزئیات درست کردن را توضیح می داد.

خانمی مقابل آرت ایستاده بود. آن «شخص ویژه». آرت قبلا او را ندیده بود. او ساکت به آرت نگاه می کرد که با دقت تمام کاغذی صورتی را به شکل درنایی بالدار در می آورد.

آرت به صورت او نگاه کرد. بی اختیار دستهایش پایین رفت و از جعبه ی بزرگی که درناهای رنگی در آن بود، درنای طلایی را که شب قبل درست کرده بود، برداشت و به خانم داد.

آرت گفت: «نمی دانم چرا، ولی صدایی در درونم به من می گوید که باید این درنا را به شما بدهم. این درنا سمبل صلح است.»

آن خانم حرفی نزد. فقط دستهای کوچکش را دور آن پرنده حلقه زد. گویی پرنده زنده است. وقتی آرت به چهره ی او نگاه کرد، دید چشمانش لبریز از اشک شده است.

سرانجام آن خانم نفس عمیقی کشید و گفت: «شوهرم سه هفته ی قبل مرد. امروز اولین روزی است که از خانه بیرون آمده ام.»

بعد در حالی که درنا را به آرامی تاب می داد، با دست دیگرش اشکهایش را پاک کرد. با صدای آهسته ای گفت: «امروز سالگرد ازدواج ماست. برای این هدیه متشکرم. می دانم شوهرم در صلح و صفاست، این طور نیست؟ صدایی که شما شنیدید، صدای خدا بود و این درنای زیبا هدیه ای از طرف اوست. این جالب ترین هدیه سالگرد ازدواجم است. از اینکه به ندای قلب تان گوش دادید، متشکرم.»

به این ترتیب آرت آموخت که به ندای درونی اش که به او می گوید کاری انجام دهد، به دقت گوش جان بسپارد، حتی اگر در آن زمان علت آن را درک نکند.

 پاتریشیا لورنس




چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:برای عشق یک بچه, :: 9:0 ::  نويسنده : رحمانی

مایک ام نوزده ساله یک فورد موستنگ 67 داشت. پیش از آنکه آن را بخرد، هفت سال در مزرعه ای در کلورادو بدون استفاده رها شده بود. مایک آن را تعمیر کرد و به رنگ زرد روشن رنگش کرد. مایک دانش آموزی با استعداد، جوانی شاد و آینده ای به روشنی اتومبیلش در انتظار او بود.دوستانش او را «مایک موستنگی» می نامیدند.

در نامه اش نوشته بود: «کاش یاد گرفته بودم متنفر باشم. پدر و مادر عزیزم، خودتان را سرزنش نکنید، من شما را دوست درام. یادتان باشد که من همیشه کنارتان خواهم بود.» زیر آن امضا کرده بود: «با عشق مایک، ساعت 11:45 دقیقه.»

شور و شوق تابستان مایک، با پذیرفته نشدن در دانشگاه خاتمه یافت. در هشتم سپتامبر او تمام آشنایانش را متعجب کرد، او که روی صندلی جلوی اتومبیل موستنگ خود نشسته بود، با شلیک گلوله خود را کشت.

در ساعت 11:52 دقیقه، یعنی هفت دقیقه بعد، والدینش دار و دیل، و برادرش، ویکتور، در محل پارکینگ خانه شان پشت موستنگ زرد ایستادند.

ظهر روز بعد، جوانانی با پیراهنهایی که روی آنها کلمات: «به یاد مایک ام» نوشته بود، به خانه ام آمدند.

 

برای خواندن ادامه این داستان زیبا به ادامه مطلب بروید.



ادامه مطلب ...


سه شنبه 27 دی 1390برچسب:داستان امروز , :: 14:25 ::  نويسنده : رحمانی

آلمی رز

دو ماه به کریسمس مانده بود که آلمی رز نه ساله، به من و پدرش گفت که یک دوچرخه نو می خواهد. دوچرخه کهنه اش خیلی بچه گانه بود و یک لاستیک نو لازم داشت.

هر چه به کریسمس نزدیک تر می شدیم، به نظر می رسید که اشتیاق او برای داشتن دوچرخه ی نو کاهش می یابد، یا ما این طور فکر می کردیم. چون دیگر اشاره ای به دوچرخه نمی کرد.

ما عروسکهای جدید، خانه ی عروسکی و کتابهای کودکانه نو برایش خریدیم. اما در نهایت بهت و تعجب ما، دخترمان آلمی رز در ماه دسامبر به ما گفت که دوچرخه تنها چیزی است که می خواهد.

نمی دانستیم چه باید بکنیم. شام کریسمس را تدارک ببینیم،سایر هدایا را بخریم یا با صرف وقت مجدد، دوچرخه نویی برای دخترمان تهیه کنیم. ساعت 9 شب بود و ما تازه از مهمانی برگشته بودیم و هنوز هدایای بچه ها، والدین، خواهرها، برادرها و دوستانمان را بسته بندی نکرده بودیم. آلمی رز و برادر شش ساله اش در رختخواب شان خوابیده بودند و ما فقط به دوچرخه فکر می کردیم و خود را از جمله والدینی می دانستیم که فرزندشان را ناامید کرده اند.

ناگهان شوهرم، ران، فکر جالبی به ذهنش رسید: «چطور است با سفال دوچرخه ای درست کنیم و روی آن بنویسیم که او می تواند بین دوچرخه سفالی و دوچرخه واقعی، یکی را انتخاب کند.» فرض را بر این گذاشتیم که چون کار دست ما با ارزش است و او دختر بزرگی است، خودش به دلخواه می تواند یکی را انتخاب کند. بنابراین همسرم، ران، پنج ساعت با جدیت کار کرد تا دوچرخه ای کوچکتر از دوچرخه ی واقعی درست کند.

سه ساعت بعد، صبح روز کریسمس، دخترم آلمی رز که خواست بسته دوچرخه سفید و قرمز و یادداشت روی آن را باز کند، آرام و قرار نداشتیم. بالاخره بسته را باز کرد و گفت: «منظورتان این است که من این دوچرخه را که پدرم برایم درست کرده با دوچرخه واقعی عوض کنم؟»

گفتم: «بله.»

آلمی رز که اشک در چشمهایش جمع شده بود، پاسخ داد: «من هرگز نمی توانم این دوچرخه سفالی زیبا را که پدر با دست خودش برایم ساخته، با دوچرخه واقعی عوض کنم. این دوچرخه سفالی را به دوچرخه واقعی ترجیح می دهم.»

در آن لحظه دل مان می خواست زمین و آسمان را به هم بریزیم تا تمام دوچرخه های روی زمین را برای او بخریم.

مایکل لارنس

برگرفته از کتاب 80 داستان برای عشق به زندگی _ انتشارات: عقیل



هوا سرد است.بسیار سرد.اما در اردوگاه کار اجباری نازی ها در سال 1942چنین روز تاریک زمستانی با روزهای دیگر تفاوتی ندارد.با لباس های کهنه و نازک ایستاده ام و می لرزم.نمی توانم باور کنم که چنین کابوسی در حال وقوع است.من فقط یک پسر کم سن و سال هستم.باید با دوستانم بازی می کردم،به مدرسه می رفتم،به فکر آیندهمی بودم که بزرگ شده و تشکیل خانواده دهم،من برای خودم خانواده داشتم.اما تمام این رویاها مخصوص انسان های زنده است که من قرار نیست جزء آن ها باشم.من تقریبا مرده ام.یعنی از وقتی که از خانه ام دور شده و همراه با هزاران اسیر دیگر به این جا آورده شده ام،مرده ام.آیا فردا هنوز زنده خواهم بود؟آیا امشب مرا به اتاق گاز می برند؟

 

برای خواندن ادامه این داستان زیبا به ادامه مطلب بروید.



ادامه مطلب ...


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کهکشاه بی رنگ و آدرس zxa.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:







javahermarket